خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد…
✍ آرمان مهدوی
نامش عمران بود و انگار برای آبادی آمده بود، بزرگمرد همیشه خندانِ کلهر، از ردههای میانی، کارشناسی و معاونت به مدیرکلی اداره کل فرهنگ و ارشاد استان ایلام رسیده بود و در یک کلام “اینکاره بود”.
خودآموز از پدر و به طور ذاتی، خود، آموخته بود که این دنیا، میز و منصب، وفا ندارد و به همین سبب، با روحیهی ایثار و رشادتِ ارثیهیِ پدرِ شهیدشان، یک بار نیز که برای ریاست مطرح شده بود، به احترام شخص دیگری که سابقهی کاری بیشتری داشته، در مصاحبه شرکت نکرده و از مدیرکلی پا پس کشیده بود!
به شهادت تمامی کسانی که ایشان و پدر رضوان جایگاهشان را از نزدیک میشناختند از تمام خصیصههای پدر، چون خوشرویی، صداقت و درایت برخوردار بوده و این روحیات را میشد در جوارش به راحتی لمس و به عینه مشاهده کرد.
خود نیز هیچگاه فراموش نمیکنم که بارها در دوران همراهیِ بستریِ برادرم، “زندهیاد حاج پژمان” بعدازظهرها، هرگاه برای انجام امور درمان از حیاط بیمارستان میگذشتم، در محوطه غمگین و با اضطراب در حال قدم زدن بود و پیگیر اوضاعمان میشد، گویی پس از پایان ساعات اداری کماکان مسئولیت دغدغهمندی همکاران را بیش از پیش بر خود واجب میدانست.
آری، معرفت ذاتی و موروثی است و این مدیر بااخلاق به راستی دانشآموخته دانشگاه معرفت پدر و مادر بود، به طوری که حتی پیام تسلیتش چون از دل برآمده بود، لاجرم بر دل نیز نشست و تسلی بخش دل داغدارم شد.
این فرزندِ شهیدِ گرانقدر، پس از مراسم تدفین “سنگ تمام” را نگذاشت و برود پیِ کارش! بارها به هر بهانهای جویای حالمان شد و به صورت حضوری، تلفنی و پیامکی پیگیر حال و روزگارمان میشد و کما فی السابق در کنارمان بود.
فراموش شدنی نیست! حتی در دورانی که داغدار کوچِ ابدیِ مادرِ گرامیشان بود، (که جا دارد همین جا برای ایشان از خداوند مهربان طلب بخشش و مغفرت کنم) باز هم فرصت دیدار را از حقیر دریغ نکرده و با آغوشی باز، مرا به حضور پذیرفته و بیش از آنکه بگوید، حرفهایم را شنید و پای صحبتهایم نشست.
آری، در سرزمین خاطرهها آنان که خوبند همیشه سبزند و آنان که پرچم محبت و دوستی را بر قلبشان برافراشتهاند همیشه به یاد میمانند…
جناب آقای عمران خودآموز مدیرکل سابق اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان ایلام به رسم ادب و معرفت بابت همهی خاطرات خوبی که برایمان ساختید، ممنونم و همیشهی ایام از صمیم قلب برای حضرتعالی و تمامی کسانی که اینگونه از خویش، انسانیت به یادگار میگذارند، آرزوی عزت، سلامت و سربلندی دارم.
“تو صمیمی تر از آنی که دلم میپنداشت
دل تو با همهی آینهها نسبت داشت
این خدا بود که از روز ازل بر دل تو
آیهي روشنی از عاطفه و عشق گذاشت
تو همان سادهی سرسبز نجیبی که خدا
در بین دل پاکت صدف آینه کاشت…”