فوتبال اجباری در جنگ
«چند ماهی بود که فوتبال در گردان اجباری شده بود. اوایل تنبلیمان میآمد، اما ناصر کاظمی اصرار داشت که برای آمادگی بدنی حتماً باید ورزش کنیم و چون خودش بازیکن خوبی بود، یک تیم فوتبال تشکیل داد، همهکاره هم خودش بود. هم بازیکن، هم کاپیتان و هم مربی.»
به گزارش شنیدستم، ششم شهریورماه سالروز شهادت ناصر کاظمی است، فرماندهای که مقاومت و ایستادگی کردستان در مقابل گروهکهای ضد انقلاب مدیون رشادتها و مجاهدتهای او است.
شهید کاظمی مجاهدی نستوه، فرماندهی توانا، برادری دلسوز برای مردم، آموزگاری شریف و الگوی مناسب برای دوستان و همرزمانش بود. او به همراه یارانش در جبهههای ناامن و سخت کردستان مقتدرانه جنگیدند و جان خود را تقدیم نظام مقدس جمهوری اسلامی کردند.
کتاب «فوتبال و جنگ» نوشته محمود جوانبخت به زندگی این فرمانده شهید میپردازد، در بخشی از این کتاب میخوانیم: «بازی که تمام شد، کسی حال و حوصله حرف زدن نداشت. از خجالت سرمان را پایین انداختیم. ناصر که کاپیتان بود، گفت: حرف گوش نمیکنید، صد بار گفتم فوتبال هم مثل جنگیدن است. هرکسی سر جای خودش باید درست بازی کند، اما به گوشتان نرفت که نرفت، این همه نتیجهاش!
پنج تا گل خورده بودیم. بچههای تیم سقز گوشه دیگر زمین بازی خستگی در میکردند. نشسته بودند و به ما میخندیدند.
یکی از آنها، کش و قوسی به بدنش داد و خوش خوشان گفت: تا شما باشید هوس بازی کردن با ما به سرتان نزند. دیگری گفت: آخر شما را چه به بازی با یک تیم حرفهای!
دسته جمعی خندیدند. خودشان را حرفهای میدانستند و ما را یک تیم ناشی بیدست و پا. چند ماهی بود که فوتبال در گردان اجباری شده بود. اوایل تنبلیمان میآمد، اما ناصر کاظمی اصرار داشت که برای آمادگی بدنی حتماً باید ورزش کنیم و چون خودش بازیکن خوبی بود، یک تیم فوتبال تشکیل داد، همهکاره هم خودش بود. هم بازیکن، هم کاپیتان و هم مربی.
چند دقیقه بعد کمی آرامتر شد. خنده خنده گفت: راه بیفتید برویم، آبرویمان رفت، حالا بچههای سقز میگویند اینها ضد فوتبال بلد نیستند، چطور میخواهند با ضد انقلاب بجنگند.
از این حرفش همه زدند زیر خنده و راه افتادیم، توی راه سر به سر گذاشتیم، میخندید و گاه با تشر و خنده میگفت: حالا ببینید، بلایی سرتان بیاورم که آخر سر مثل ملیپوشها بازی کنید!
اما برادر کاظمی آن وقت مجبور میشویم جبهه را ول کنیم و برویم دنبال فوتبال…»
نخیر، بنده هم آن قدر یادتان نمیدهم که حرفهای بشوید، خیالتان تخت باشد.
هر روز طرفهای عصر، گوشهای از پادگان تمرین آغاز میشد، اول نرمش میکردیم تا بدنمان گرم شود. بعد تمرین میکردیم و دست آخر دو تیم میشدیم و بعضی وقتها خودش بیرون از زمین میایستاد و بازیمان را تماشا میکرد. اشکال کارمان را میگرفت و یادمان میداد که چطور درست و حسابی بازی کنیم.
ناصر کاظمی گفت: فردا سراغ تیم سقز میرویم. خدا وکیلی آبروداری کنید تا این دفعه جبران کنیم. آن روز با تکتکمان صحبت کرد. به هر کداممان گفت که چه کار کنیم و وقتی توپ زیر پایمان میرسد، به چه کسی پاس دهیم.
آنها با دیدن ما زدند زیر خنده، وقتی فهمیدند که برای بازی آمدهایم، خنده آنها بیشتر شد. باباجان، همان یکبار بس نبود؟
شماها عجب رویی داریدها؟ هر کس جای شما بود، بعد از آن باخت دیگر این طرفها پیدایش نمیشد.
بروید دنبال کارتان، بروید یک قل دوقلتان را بازی کنید. وقتی این حرفها را شنیدیم از خجالت گوشه زمین جمع شدیم، کسی نمیدانست چه بگوید؟ ناصر کاظمی رو به ما کرد و گفت: به حرفهایشان توجهی نکنید، آنها کرکری میخوانند تا روحیه ما را ضعیف کنند، اما این بار حسابی حالشان را جا میآوریم.
کمی اعتماد به نفس پیدا کردیم، اما بچههای تیم سقز دست بردار نبودند و نمیخواستند با ما مسابقه بدهند. بروید دنبال کارتان تیم ما حرفهای است، تیم ما…
ناصر کاظمی وسطشان رفت، جمعشان کرد و چیزی به آنها گفت و چند لحظه بعد، برگشت پیش بچهها.
حالا نوبت ما بود که به آنها بخندیم. باورشان نمیشد که ما همان تیم قبلی باشیم، اگر قیافههایمان را فراموش کرده بودند حتماً میگفتند ناصر کاظمی رفته و با خودش فوتبالیست آورده از آنها بعید نبود.
نشسته بودند و هر کس دلیل باخت را به گردن دیگری میانداخت. کم مانده بود یقه هم را بگیرند و کتککاری کنند. این طرف ناصر کاظمی در پوست خودش نمیگنجید. رفت طرف آنها و گفت: توپ گرد است توی فوتبال همیشه یک طرف بازنده است و یک طرف برنده، دفعه بعد شما میبرید، زیاد خودتان را ناراحت نکنید»